عارف قزوینی که سرنوشتی پر از رنج و سختی، و آزاد از قید هستی، و سرخوش از مستی داشت، تصنیف را بهسر حد اَعلا رسانید، او شاعری تصنیفساز و موسیقیدان، و سازندهی آهنگها و خوانندهی کنسرتها بود.
عارف قزوینی که سرنوشتی پر از رنج و سختی، و آزاد از قید هستی، و سرخوش از مستی داشت، تصنیف را بهسر حد اَعلا رسانید، او شاعری تصنیفساز و موسیقیدان، و سازندهی آهنگها و خوانندهی کنسرتها بود.
گزارش نشریه تقاطع شماره 32| میرزا ابوالقاسم مشهور به «عارف قزوینی» (1257ـ1312ﻫ.ش.) شاعری شوریدهحال، رندی یکلاقبا، و وطنپرستی شجاع بود که زندگیاش را فدای وطن و آزادی کرد، و هرگونه حرف ناروا و ناپسند و تبعیدهای مکرر را به جان خرید، اما حقیقت را زیرپا نگذاشت و هیچگاه وطنخواهی را برای خود وسیلهی کسب و کار نکرد، و از این راه نَه زری اندوخت و نَه خیانتی از او سر زد.
عارف کنسرتهایی برپا نمود برای مردم، و شُهره شد به شاعر ملّی که به شایستگی چنین لقبی سزاوارش بود، و به قول دکتر محمدعلی اسلامیندوشن: «در طی صدسال اخیر، اگر یکنفر را بخواهیم نام ببریم که عنوان شاعر ملّی به او ببرازد، آن ابوالقاسم عارف قزوینی است.»[1]
عارف قزوینی که سرنوشتی پر از رنج و سختی، و آزاد از قید هستی، و سرخوش از مستی داشت، تصنیف را بهسر حد اَعلا رسانید، او شاعری بود تصنیفساز و موسیقیدان، و سازندهی آهنگها و خوانندهی کنسرتها، و به گفتهی بعضی از نویسندگان خط را زیبا مینوشت، و به قول خود شاعر از چندین هنر بهرهمند بود:
طبیعت هنر داد بر من چهار
ندادهست و ندهد ازین پس دگر
که آن چار در صفحهی روزگار
بـه تنهایی آن چار بر یک نفر
او در قزوین متولد شد، در تهران رشد و نمو یافت و پس از عمری خانه بهدوشی و گشت و گذار از قزوین تا استانبول، و از تهران تا بغداد، و نیز رشت و تبریز، و کردستان و خراسان، و جای جایِ نقاط دیگر ایران، سرانجام پس از سفرهای طولانی یا به قول خودش «مسافرتهای اجباری و اختیاری» در نهایت به همدان آمد، و با توصیهی دکتر بدیعالحکما در این شهر ماندنی شد و طولی نکشید در گذشت.
عمرم گهی به هجر و گهی در سفر گذشت
تاریخ زندگی همه در دردسر گذشت
در مورد زندگانی، شخصیت، خصوصیات و آثار او بسیار گفته و نوشته شده است، که قصد ندارم دوباره به آنها بپردازم و از آنرو به شش سال اقامت وی در همدان، آنهم به صورت گذرا اشارهای میکنم.
عارف در فروردین 1307ﻫ.ش. با ضعف مزاج، تپش قلب و کسالتهای دیگر از راه بروجرد به همدان رهسپار شد. او با گرفتاری و سرخوردگی شدید از انقلابِ مشروطه، و مشروطهچیها، و تهران، و تهراننشینی و کسانی که به مصدر امور راه یافته بودند دلِ خونی داشت. وی قبل از سفر به همدان به این نکته اشاره میکند و مینویسد: «روز یکشنبه پانزدهم خرداد هزار و سیصد و پنج از محیط آزادیکُش تهران، از مرکز ننگبار ایران، پایتخت اجنبیپرستان، خوانِ یغمای غارت کردن [گران]، آن تهرانی که از خزانهی غیب خود هزاران خائنِ وطن فروش وظیفه خور دارد، و آن خانهی خائنپروری که به دعوت (کرم نما و فرودآ که خانه خانهی توست) هر بیگانه در او صدرنشین، و هر اجنبیپرستی در عداد برجستهترین اشخاص آن سرزمین محبوب است،…»[2]
او با چنین پیش زمینهای به یأس و ناامیدی رسیده بود، و از آن انقلابی که برایش با تمام وجود جان کنده بود و خود، و خان و مانش را فدای آن کرده بود عاصی و دلتنگ شده بـود و چارهای نداشت جز آنکه بنویسد: «خدا شاهد است از تمام کارهایی که در تمام عمر از روی یک عقیدهی پاک و مقدسی کردهام، حالا پشیمانم…»[3] از دیگر ثمرههایی کـه انقلابِ مشروطه بـرایش بـه ارمغان آورده بـود، بیماریهای جور واجوری بود که جسم و روحش را در هم کوفته، و قد و قامت رعنای او را فرو ریخته بود، و مثل خُوره روحاش را آرام آرام در هم خُرد میکرد و عارف هم چارهای جز تکرارِ «ای دادِ بیداد! حقیقتاً ای دادِ بیداد!…[4]» گفتن نداشت.
ز بیداد دلم این مانده در یاد
که گویم دم به دم ای داد بیداد
او از انقلابی که پیش آمده بود با عنوان «انقلاب ناقص» یاد میکرد. انقلابی که دوستانِ آزادیخواهش را از او گرفته بود، دوستانی که به نام آنان قسم یاد میکرد به دست حُکام از پا در آمده بودند، یا بر اثر تنگناهای زمانه به زندگی خود خاتمه داده بودند. و برای همهی آنانی کـه بـا خونشان نهضت مشروطیت را آبیاری کـرده بودند، شاعر دلتنگ و پریشان تصنیفهای پرشور میساخت و با صدای دو دانگی[5] که داشت میخواند:
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتمِ سروِ قَدشان سرو خمیده
از دیگر گرفتاریهای او در این مدت، گرفتن صدای داوودیاش بود، در اینباره امیرمحمود بدیع که در اردیبهشتماه 1382ﻫ.ش. به همدان آمده و به باغ پدرش بدیعالحکما رفته بود در خاطرهای میگوید: «روزی اهل خانوادهام، پدرم، برادرم و دیگران روی همین صندلیها نشسته بودیم. عارف از بیماری سرطان که گریبانگیر حلقش شده بود رنج میبرد. چُمباتمه کنار در نشست و تکیه به در زد، در حالی که از سیگار دست پیچش، دود غلیظی به سوی سقف اتاق کشیده میشد و او بیاعتنا، به کشیده شدن دود نگاه دوخته بود مرتضیخانِ نیداوود روی صندلی، تارش را کوک میکرد.
همه منتظر بودیم تا صدای عارف را بشنویم. صدای ساز نیداوود برخاست. پس از مقدمه وارد آهنگ یکی از تصنیفهای عارف گردید. عارف خداوند صوت و صدا و موسیقی اول ایرانی، آن روز با نالهای درد انگیز به صدا درآمد نفسش تنگ بود و حنجرهاش در چنگال اختاپوس سرطان فشرده شده بود... متوجه شدم همه با اندوه اشک میریزند و قطرات اشک نیداوود، یکی یکی بر روی کاسه تارش میچکید. و با قدرت به سیمهای تار مضراب میزد. همینکه عارف خواند: «بی اشک اگر شب را سحر کردی نکردی» بغضها ترکید. و همه با هِقهِقِ گریه، نالهی عارف و ساز نیداوود را دنبال نمودیم.»[6]
در هرصورت عارف همراه با جیران خدمتکار مهربانش که دیگر از ظاهر خدمتکاری خارج و شریک زندگانی او شده بود همراه با سگهایش در گوشهای از همدان در خاموشی و تنهایی، با فقر و بیماری، که روز بهروز بر شدت آن افزوده میشد دست و پنجه نرم میکرد.
او در نامهای به یکی از دوستانش قدری از این حال آشفته را بیان میکند و مینویسد: «گمان میکردم در قلب و دل این مردم جا گرفتهام... ولی افسوس که حال فهمیدم تمام عمر به خطا رفته، و تمام امیدهای خیالی مُبدل به یأس و نومیدی شده... به خودت قسم به قدری زندگی برای من سخت و پر زحمت شده است که هر روز، بلکه هر آن، تمنای مرگ میکنم...»[7]
منم که در وطن خویشتن غریبم و، زین
غریبتر که، هم از من غریبتر وطنم
دکتر بدیعالحکما که از عارف خواسته بود در همدان بماند تا به معالجهی وی اقدام کند، از یهودیانِ مسیحی شده و انسانهای نیکِ آن روزگار بود که در نوعدوستی و طبابت به مردم این دیار و حتی خطهی غرب از هیچ خدمتی دریغ نکرده بود. او در درّهی مرادبیگ باغی داشت و از عارف خواست در همان حوالی به زندگیاش ادامه دهد. عارف ابتدا در «گلباغچه» که مالکیت آن از سعیدالممالک بود ساکن شد، و پس از چندی دو اطاق در قلعهی کاظمخان سلطان که مالک آن میرزا محمودخان میرپنج (پدربزرگ فریدون مشیری)بود؛که بعداً نام خانوادگی مشیری را برای خود انتخاب کرد به قرار ماهی هفتتومان اجاره کرد؛ عارف به کراّت به اجارهای بودن اطاقهای قلعه در مکتوبات خود اشاره میکند.
عارف در مدتی که در همدان سکونت کرده بود، از همه کس و همه جا دوری گزیده بود و فقط با تنی چند از اشخاص صاحبنام، دوستی و مُراوده پیدا کرده بود. از جمله: حاجشیخ تقی ایرانی (وکیلالرعایا ـ پدربزرگ هوشنگ ایرانی)، حسن وبرادر او حسین اقبالی (برادران دکترعلی اقبالی)، غفاری فرخان (پیشکار مالیهی همدان)، اسدالله کیوان (پدر مرتضی کیوان)، سیدعبدالله خراسانی (پدر دکتر شرفالدین خراسانی)، رحیم نامور (مدیر و سردبیر چندین روزنامهی سیاسی)، یاور عبداللهخان فروهر (از روشنفکران و سیاسیون مشروطهخواه)، اکبر وطنی (صاحب کارخانهی نجاری در خیابان بینالنهرین)، اسداللهخان و برادر او مرتضیخان نیکو، میرزا حسینخان امید، شیخ محمود عطار و چند نفر دیگر، از این دوستان بودند.
هرکدام از اینان جدای از همصحبتی با عارف خدمتی در حق دوستشان انجام میدادند. در این میان غفاری فرخان با تیمورتاش (وزیر دربار) مذاکره کرد و وضع زندگی عارف را برایش شرح داد و توانست به دستور او مُستمری مُختصری به مبلغِ ماهیانه پنجاه تومان که بعدها با روی کار آمدن تقیزاده به چهل تومان کاهش یافت برای او بگیرد. عارف در اینباره مینویسد: «من در زندگانی همه چیز را قربانی شرافت و حیثیت خود کرده... پس لازم نمیدانم که بگویم اگر هر کسی غیر از غفاری این کار را کرده بود زیر بار نمیرفته... بعد از یک عمر به شرافت و قناعت... برای خودم و خدماتم به مملکت قیمت تعیین نمیکردم... امسال انشاءالله این را هم برای صرفه جویی قطع کنند. اگر سینهام نگرفته بود، بدانید زیر بار این مفتخوری و سرافکندگی نمیرفتم...»[8]
در آن سالها بسیار پیش میآمد که اساتیدی نامدار فقط جهت دیدن این شاعرِ بیریا فرسنگها راه را میپیمودند و به همدان میآمدند تا با این شاعر ملی دیداری داشته باشند و بودند کسانی هم که به مناسبتهایی از همدان گذر میکردند و سراغی از عارف نمیگرفتند، بعضی از ایشان که به همدان و دیدار عارف شتافته بودند بزرگانی بودند چـون: محمدعلی جمالزاده، دینشاه ایرانی، قمرالملوک وزیری، وحید دستگردی، عبدالحسین سپنتا و...، همچنین در میان جوانان آن زمان طالع همدانی و مشفق همدانی را میتوان نام برد.
عارف روزهای پایانی عمرش را سختتر از گذشته پشت سر میگذاشت که روزی بر اثر اتفاق بدیعزاده خوانندهی مشهور را در باغهای «عباسآباد» میبیند و بعد از صحبتهایی که بین آنان رد و بدل میشود، بدیعزاده از عارف میخواهد تصنیف (گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد) را بخواند، اما عارف که آزارها دیده بود و روزگار کاری با او کرده بود، در جواب میگوید: «عارف مُرده، من شیخ ابوالقاسم قزوینی هستم، او هم مُرده، فقط اسکلتی از او باقی مانده است.»[9]
از اواخر دیماه 1312ﻫ.ش. حالِ مزاجی عارف رفته رفته رو به وخامت بیشتری رفت تا آنجا که حکیمانِ نامی شهر، دکتر بدیعالحکما و دکتر ظهیرالحکما بر بالینش حضور به هم رساندند، همچنین دوستان باوفایش حسن اقبالی، اسداللهخان و مرتضیخان نیکو و چند نفر دیگر در کنار او نشسته بودند. جیران آخرین لحظههای عمر شاعر را چنین به تصویر میکشد: «به من گفت: بیا زیر بغل مرا بگیر و دم پنجره ببر تا برای آخرین بار آفتاب جهانتاب را ببینم و آسمان میهنم را تماشا کنم. وقتی نزدیک پنجره آوردمش، در حالی که میلرزید قدری به آسمان خیره شد و شعری بدین مضمون:
ستایش مر آن ایزد تابناک
که پاک آمدم، پاک رفتم به خاک[10]
زمزمه کرد. او را برگرداندم…»[11] و در ساعت 12ظهر بود که مرگ به سراغ او آمد و به زحمات زندگی او خاتمه داد و در روز یکشنبه صبح او را در بقعهی ابنسینا به خاک سپردند. دکتر بدیعالحکما پزشک عارف اعلامیهی درگذشت دوستش را چنین مینویسد: «...آنچه در قوهی بنده بود با یکی دو نفر از همکاران در معالجهاش کوشیده، دریغ و غفلتی نشد؛ اما درمان دردهای او غیر ممکن بود، آنچه تدبیر به عمل آمد بیفایده بود فقط نگاهداری از او میشد... تاریخ بیستم دی حالت او کاملاً یأسآور بود، یعنی علائم مرگ آشکار گردید.
چون بعضی دوستان او از تهران تلگرافاً وعدهی آمدن و زیارت ایشان را داده بودند و آن مرحوم فوقالعاده انتظار دیدار ایشان را داشت، با تدابیر ممکنه تا دوم بهمن 1312 از او نگاهداری شد...» [12]
منابع:
1- اسلامیندوشن، محمدعلی: روزها، ج 2، تهران، یزدان، 1369، ص 317.
2- نورمحمدی، مهدی: دیوان عارف قزوینی، تهران، سنائی، چاپ اول، 1381، صص 154ـ155.
3- همان، ص 322.
4- سپانلو، محمدعلی: شهر شعر عارف، تهران، علم، چاپ اول، 1375، ص 327.
5- به نقل از استاد علیاکبر شهنازی، ایشان میگویند دو دانگ؛ اما سعید نفیسی مینویسد نیمدانگ.
6- جهانپور، علی: پرنیان، سال اول، شماره 1، تابستان 1386، ص 52.
7- سپانلو، محمدعلی: شهر شعر عارف، تهران، علم، چاپ اول، 1375، ص 325.
8- سپانلو، محمدعلی: شهر شعر عارف، تهران، علم، چاپ اول، 1375، ص 324.
9- بدیعزاده، جواد (سید): گلبانگ محراب تا بانگ مضراب، تهران، نی، چاپ اول، 1380، ص 85.
10- تمامی اشعار متن از عارف قزوینی است، (سیف آزاد: دیوان عارف قزوینی، تهران، امیرکبیر، 2536).
11- سپانلو، محمدعلی: شهر شعر عارف، تهران، علم، چاپ اول، 1375، صص 333ـ334.
12- هَزار، محمدرضا: عارفنامهی هزار، شیراز، چاپ اول، 1314، صص 241ـ242.
انتهای پیام/